tag:blogger.com,1999:blog-87416856696774336032024-02-19T09:16:01.341-08:00دخترروزهوا نیمه ابری، دستانم یخ بسته، دلم نیمه گرم و کارم نیمه سردAnonymoushttp://www.blogger.com/profile/03590347035600984538noreply@blogger.comBlogger111125tag:blogger.com,1999:blog-8741685669677433603.post-8728077860533129302018-09-12T01:08:00.003-07:002018-09-12T01:08:56.802-07:00می نویسم پس هستم<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: left;">
تغییر می کنیم. بی اینکه اصلا بدانیم دقیقا کدام لحظه بود که دیگر شبیه تمام لحظات قبل از خودش نبود. کدام ثانیه بود که یکباره تمامی ثانیه های قبل از خودش را به تاریخ سنجاق کرد. امروز من، متفاوت شده ام. خودم را لابلای نوشته های خودم هم به جا نمی آورم. انگار می کنم که دیگری آنها را نوشته.به همین خاطراست که باید نوشت. اول از همه برای بازیابی خود. دوم هم برای اینکه راهی جز نوشتن برای ماندن نیست. ما می میریم و نیست و نابود می شویم. نوشته های ما اما می مانند. مثل ارتعاش تمام بوسه هایی که برلبهای داغ معشوقان خود زدیم.</div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03590347035600984538noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-8741685669677433603.post-24440973876203225752018-09-11T02:45:00.003-07:002018-09-11T02:45:37.827-07:00بازگشت <div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
<b>پس از قرنی و بوق باز آمده ام.</b></div>
<div style="text-align: right;">
<b>اگر هنوز کسانی این وبلاگ خاک خرده را می خوانند؛، به کامنتی شادم کنند و به من بفهمانند که خواننده هایی واقعی پشت دراین دفتر نشسته اند که بازگشت «دختر روز» را انتظار می کشند.</b></div>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03590347035600984538noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-8741685669677433603.post-68147899362191392362016-11-06T10:44:00.000-08:002016-11-06T10:44:24.626-08:00فرمان ایست<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<span style="font-size: large;">«ه» می گوید که چندی پیش دختری به او معرفی شده تا پس از شناخت ازدواج کند. به دخترک گفته که بیا مثل دودوست باهم مدتی معاشرت کنیم. راه برویم شام بخوریم سفر کنیم بوی تن هم را استشمام کنیم وبعد آگاهانه تن به زندگی مشترک بدهیم.</span><br />
<span style="font-size: large;">واما پاسخ دخترک و خانواده اش:</span><br />
<span style="font-size: large;"><br /></span>
<span style="font-size: large;">اگر پس از سه ماه نزدیکی با تو به نتیجه نرسم و بعد از تو باز با کسی دیگر این اتفاق بیفتد ..فکر کن که من چقدر ضربه می خورم؟!</span><br />
<span style="font-size: large;"><br /></span>
<span style="font-size: large;">جواب« ه » : خب اگر با سه باردیدار مشترک با حضور خانواده ها و دوبار شام خوردن، نشستیم کنار سفره ی عقد و بعد سه ماه فهمیدیم که اشتباه کرده ایم چه؟</span><br />
<span style="font-size: large;"><br /></span>
<span style="font-size: large;">-----</span><br />
<span style="font-size: large;"><br /></span>
<span style="font-size: large;">چقدراز این دست مکالمات شنیده ایم. دخترانی و خانواده هایی که گمان می کنند همواره پسراست که مترصد فرصتی برای رهایی جنسی خوداست. چه فکر ناقصی! امروزه که برقراری رابطه دردسترس افراداست، حق پسری که می خواهد ازدواج کند این است که همسر آینده اش را کاملتربشناسد والبته که حق دختر نیز هست. </span><br />
<span style="font-size: large;">شکستن تابوهای ذهنی دشوار است. چگونه فهماند که معاشرت جنسی، یک نیاز دوطرفه است و زنان نیز به اندازه ی مردان به آن نیازمندند.</span><br />
<br />
<h3 style="background: rgb(255, 255, 255); border: 0px; box-sizing: border-box; color: #3f3f3f; font-family: tahoma; font-size: 12px; margin-bottom: 5px; margin-top: 5px; min-height: 20px; outline: 0px; padding: 0px; text-align: center;">
چگونه می شود به آن کسی که میرود اینسان<br />صبور ،<br />سنگین ،<br />سرگردان .<br />فرمان ایست داد .<br />چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست ، او هیچوقت<br />زنده نبوده است.<br />در کوچه باد میاید<br />کلاغهای منفرد انزوا<br />در باغهای پیر کسالت میچرخند<br />و نردبام<br />چه ارتفاع حقیری دارد<br />فروغ </h3>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03590347035600984538noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-8741685669677433603.post-4128529897474907462016-11-06T08:10:00.001-08:002016-11-06T08:10:13.726-08:00سه دوست پسرو خودارضایی<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<span style="font-size: large;">دو دوست پسر تلفنی و یک دوست پسر اسکایپی. مگه زندگی از این هم بهتر می شه که هم باشند وهم نباشند.</span><br />
<span style="font-size: large;">سکس هم که اصلا حوصله اش را ندارم مگر خودارضایی چه ایرادی دارد؟</span></div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03590347035600984538noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8741685669677433603.post-16859315213824321102016-11-06T07:08:00.000-08:002016-11-06T07:08:02.911-08:00خرد - هورمون - عشق<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<span style="font-size: large;">در یک چیز به قطع ، ایمان دارم وآن تفکیک «جنبش هورمونی» از «عشق» است. نه اینکه باورداشته باشم که چیزی به نام عشق می تواند وجود داشته باشد اما می توانم بفهمم که بهتر است به «<u>خردورزی</u>» میان دوانسان که دردل زمان دوام می یابد وشکل «<u>مهر</u>» می گیرد به عنوان محور اساسی درزندگی بنگرم و البته که هرگز هیجانات کوتاه و گذاری هورمونی را از خوددریغ نخواهم کرد.</span></div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03590347035600984538noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-8741685669677433603.post-50138515324089547852016-11-06T05:55:00.005-08:002016-11-06T05:55:58.539-08:00محول الاحوال جنسی<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<span style="font-size: large;">نمی دانم «حال جنسی و جسمانی » را دقیقا به کدامین مساله می توان پیوند داد. تجربه های گونه گون، سن یا حتی وضعیت هورمون ها.</span><br />
<span style="font-size: large;">به هر صورت، خودخواسته در بازه های زمانی زیاد، از دو سال پیش، تنها باقی می مانم. تنهای تنها و سردوسرد. </span><br />
<span style="font-size: large;">اتفاقا هم احساس خوشایندی است البته هنوز به مرتبه ی ناخواستگی بدن مرد-معشوق نرسیده ام و بعید می دانم حالا حالا ها برسم اما ملاحظه ی این تغییرات فیزیولوژیک زنانه را دوست دارم. </span></div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03590347035600984538noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8741685669677433603.post-34311167361469696202016-11-06T05:48:00.000-08:002016-11-06T05:48:06.836-08:00گمشده<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<span style="font-size: large;">فکر نمی کردم دسترسی ام به این وبلاگ برایم روزی بشود «گمشده»!</span><br />
<span style="font-size: large;">به هر حال ازبازیابی اش بی اندازه مسرورم.</span><br />
<br />
<br />
<br /></div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03590347035600984538noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8741685669677433603.post-83148362481196798012015-12-06T00:00:00.002-08:002015-12-06T00:02:04.747-08:00زوج مرتب و زنده بادی به روح دکارت<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<span style="font-size: large;">به خاطر این همه سفرکردن ازابتدای کودکی، به اقتضای شغل پدر، یا تنها زندگی کردن و تصمیم های فردی بسیار گرفتن یا شایدهم جسارت تجربه ی فرهنگ ها و آدمهای جدید؟ .....نمی دانم اما مطمئنم که تصوریک رابطه ی دونفره ی همیشگی مشترک، آزار دهنده ترین چیزیست که می توانم درجهان تصورکنم.</span><br />
<span style="font-size: large;">آدمهای جدید، فرصت شکفته شدن ابعاد جدیداز وجود به آدم می دهند. جهان، تودرتو تر می شودو قدرت انطباق گسترش می یابد.</span><br />
<span style="font-size: large;"><br /></span>
<span style="font-size: large;"><br /></span>
<span style="font-size: large;"><br /></span>
<span style="font-size: large;"><br /></span>
<span style="font-size: large;"><br /></span>
<span style="font-size: large;"><br /></span>
<span style="font-size: large;"><br /></span>
<span style="font-size: large;"><br /></span>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03590347035600984538noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-8741685669677433603.post-66831176778949941002015-11-28T00:32:00.000-08:002015-11-28T00:34:14.241-08:00توهم تک -همسری<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<span style="font-size: large;">وزنان بسیاری دیده ام که حتی یک بارلذتِ مغازله با مردی رانچشیده اند -حالا یا ازدواج زودهنگام ویا فوبیای مرد یا وحشت از تابوها و تارعنکبوت های آموزشی دردوران کودکی -و ساده لوحانه گمان می کنند که ذاتا موجودات تک-همسر! و وفاداری هستند.</span><br />
<span style="font-size: large;">رحمَ الله!</span></div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03590347035600984538noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8741685669677433603.post-83032707695562043012015-11-28T00:22:00.000-08:002015-11-28T00:22:05.324-08:00به بهانه ی روزجهانی خشونت علیه زن - 25 نوامبر<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<span style="font-size: large;">به این فکر کردم که بین زنان - یا شاید زنانی که من می شناسم -تا همین چند وقت پیش، صحبت خودارضایی شرم آورمحسوب می شد. </span><br />
<span style="font-size: large;">بعد به این سوال رسیدم که آیا این اصرارنا پیدای جامعه بر خفه کردن طبیعیات زنانه، خشونت محسوب می شود یا نه؟</span></div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03590347035600984538noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8741685669677433603.post-25897414551489329042015-11-13T11:19:00.004-08:002015-11-26T00:35:24.229-08:00روز جهانی ارگاسم<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<span style="font-size: large;">بله!</span><br />
<span style="font-size: large;">خبر یک خطی ست. روزجهانی ارگاسم. از سال 2006 به همت یک زوج نویسنده ی آمریکایی پایه ریزی شده.</span><br />
<span style="font-size: large;">تاریخش هم *21 دسامبر یعنی پایان انقلاب زمستانی ست.</span><br />
<span style="font-size: large;">نداشتن ارگاسم یا ارضای جنسی درزنان، از مسائل دامنگیر درسراسرجهان است و حتی در مطالعاتی درکشورهای پیشرفته، زنان زیادی از این مساله دررنج هستند.</span><br />
<span style="font-size: large;"><br /></span>
<span style="font-size: large;">از 21دسامبر تا 21ژوئن روزها رفته رفته بلندتر می شوند؛ شما هم همت کرده بلند شوید!</span><br />
<br />
<a href="https://en.wikipedia.org/wiki/Global_Orgasm" target="_blank">https://en.wikipedia.org/wiki/Global_Orgasm</a><br />
<br />
<br />
<br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEghB7eQWthDcai2WxUCgIbS4m5rKh4AIdNzn9hMCmq6kkHVOBZ_yNwAU9O87u2iaAeCuLdM3uigzYlWPkAF31XK2MEjn39LbGrKJyCVnLS4X6m_9ukKt9FgCa44HyYuRi3ZAU8Ro7OQXcM/s1600/Increase-orgasms.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="185" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEghB7eQWthDcai2WxUCgIbS4m5rKh4AIdNzn9hMCmq6kkHVOBZ_yNwAU9O87u2iaAeCuLdM3uigzYlWPkAF31XK2MEjn39LbGrKJyCVnLS4X6m_9ukKt9FgCa44HyYuRi3ZAU8Ro7OQXcM/s320/Increase-orgasms.jpg" width="320" /></a></div>
*بنا به سال کبیسه گاهی22دسامبر.</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03590347035600984538noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8741685669677433603.post-11472538394294027452015-11-13T08:52:00.002-08:002015-11-13T08:52:41.519-08:00درست بلافاصله بعد ازسکس<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<span style="font-size: large;">درست بلافاصله بعد ازسکس، دلم می خواهد که نباشد. یک آغوش کوتاه و سپس غیب شود.</span><br />
<span style="font-size: large;">تنها شوم.</span><br />
<span style="font-size: large;">راه بروم. کمی.</span><br />
<span style="font-size: large;">کتاب شعری رابی هوا بازکنم.</span><br />
<span style="font-size: large;">به دخترکها زنگ بزنم وباز بحث رابطه ی مذهب و سیاست به راه بیندازم.همانطور برهنه، شاید فقط بایک سوتین.</span><br />
<span style="font-size: large;">بیشترالبته دلم می خواهد سریع لباس بپوشم وبه خیابان بیایم.</span><br />
<span style="font-size: large;">درسوپر مارکت یا سبزی فروشی توقف کنم کنارزنان میانسال یا جوان مذهبی. آنها که چادرشان رامحکم پیچیده اند وهی تجسم کنم که نیم ساعت قبل، من درحال انجام عملی بودم که اوتصورش راهم گناه می داند. بعد از لذت درک وجود «پلورالیسم» درجهان دوباره ارگاسم می شوم.</span></div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03590347035600984538noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8741685669677433603.post-54868494218988926422015-11-13T08:42:00.000-08:002015-11-13T08:42:24.661-08:00ارگاسم پای سماور<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<span style="font-size: large;">دو روز کامل بارها باهم سکس کرده بودیم واو ارگاسم نداشت. صبح روزسوم بود. مشغول خوردن صبحانه بودیم. بلند شد که چای دوم را بریزد. </span><br />
<span style="font-size: large;">درصندلی ام چرخی زدم و آرام آرام، شمشیر خوش تراشش را ازشلوارکش درآوردم و بوسیدم و لیسیدم. ایستاده بود. دقیق تر اینکه یخ بسته بوددرعین اینکه داغ شده بود.</span><br />
<span style="font-size: large;">آنقدر درکارم صبور و باحوصله بودم که گیج شد.</span><br />
<span style="font-size: large;">یکدفعه آمد.</span><br />
<span style="font-size: large;">ارگاسم ایستاده کنارسماوردرده دقیقه.</span><br />
<span style="font-size: large;">چقدر خندیدیم و چقدر خنده هایش را می خواستم.</span><br />
<br /></div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03590347035600984538noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8741685669677433603.post-72191037390020253942015-11-13T08:39:00.000-08:002015-11-13T08:39:03.771-08:00عشق متضمن مفهوم رهایی ست <div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
«به جای رها شدن/ سنگین سنگین بردوش می کشیم/ بار دیگران را/ به جای همراهی کردنشان/عشق ما نیازمند رهایی ست نه تصاحب»/ شاملو<br />
<br />
<span style="font-size: large;">بودنِ دو آدم کنارهم، برای من همیشه تنها حاوی یک مفهوم بوده؛</span> -<b> همراهی</b> -<br />
<span style="font-size: large;">وهمراهی کردن هرگز به معنای باردیگری را به دوش کشیدن نیست. ما مسوول رفتارها وهنجارپذیری/یا ناپذیری دیگران نیستیم. ما، تنها مسوول رفتارهای خود هستیم.</span><br />
<span style="font-size: large;"><br /></span>
<span style="font-size: large;">من به آدمهایی برخوردم که خیلی تلاش کردندکه مسوولیت امورهمسر/معشوق/فرزندشون، رو به دوش بگیرند اما درزندگی اجتماعی حتی قادر به پذیرش مسوولیت حرفهای خود نیستند.</span><br />
<span style="font-size: large;"><br /></span>
<span style="font-size: large;">ازاینها گذشته، وقتی من، تمام انرژی خودرا صرف شخصی دیگر می کنم بالطبع انتظارات زیادی هم از او دارم واین بر بی منطق شدن نظام زندگی اثرگذاراست.</span><br />
<span style="font-size: large;"><br /></span>
<span style="font-size: large;">«سِ» عزیز!</span><br />
<span style="font-size: large;">از من نخواه که موتورحرکت تو باشم. من, دربهترین حالت مشوق تو ازطریق تغییر آستانه ی وجودی است.</span><br />
<span style="font-size: large;">شاید حرکت های من درزندگی بتواند در درون خود تو اشتیاقی برای رشد و انگیزه ای برای حرکت شود.همین و نه بیشتر. ازتو هم انتظاری برای رشدِ خود ندارم.</span><br />
<br />
<b><span style="font-size: large;">ما معشوقِ همیم نه محرک!</span></b></div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03590347035600984538noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-8741685669677433603.post-57650552196528920362015-11-13T08:23:00.001-08:002015-11-13T08:37:24.246-08:00نخستین ملاقات با «ی» پس از انتظارها - 1<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<span style="font-size: large;">با «ی» قراربودکه دوهفته تنها در تهران باشم.</span><br />
<span style="font-size: large;">که هم رابشناسیم.</span><br />
<span style="font-size: large;"><br /></span>
<span style="font-size: large;">از همان غروب روزدوم که فرارکردم -یا فراری ام داد؟- وشش ساعت به کرج برای بزرگداشت شاملورفتم، کاملا آشکار بود که او آدم من نیست.</span><br />
<span style="font-size: large;">حرف نمی زد.</span><br />
<span style="font-size: large;">خیلی مرتب بود؛ برعکس من کمی نامنظم.</span><br />
<span style="font-size: large;"><br /></span>
<span style="font-size: large;">کارهای عجیب می کرد.شب ها ساعت یک گوشی اش را چک می کرد.بعدها فهمیدم که جکهای دوستانش را می خوانده اما خب، من را رنج میداد. اول رابطه بود و بعدازمدتی دوری از پسرهای ایرانی، ذهنم کمی حساس بود.</span><br />
<span style="font-size: large;"><br /></span>
<span style="font-size: large;">دوستش داشتم اما اصلا نه به اندازه ای که دردوری گمان می کردم دارم.</span><br />
<span style="font-size: large;">او هم به نظر مثل من بود.</span><br />
<span style="font-size: large;">ساکت بود. شادی زیادی نداشت. بیشتر تماشایم می کرد.</span><br />
<span style="font-size: large;">می گفتمش حرف بزن. </span><br />
<span style="font-size: large;">روز سه، چمدانم را برداشتم که بروم. مانع شد. مراگرفت. روی تخت انداخت. سکس کرد. من گریه کردم.</span><br />
<br />
<span style="font-size: large;">هردو از احساس به هم خالی شده بودیم. کم شده بود. چیزکی بین ما دیگر نبود که می بایست بود.</span><br />
<span style="font-size: large;">درعرض 4 روز تصمیم شد که با هم دریک خانه نمانیم اما یکدیگر را ملاقات کنیم.</span><br />
<span style="font-size: large;"><br /></span>
<span style="font-size: large;">بادسردی بین ما وزیده بود.</span><br />
<span style="font-size: large;">«ی» منشاء تحولات زیادی در من شده بود درفاصله ی دور، اما درنزدیک چیزی برایم نداشت.</span><br />
<span style="font-size: large;">من هم چیزی نبودم برایش.</span><br />
<span style="font-size: large;"><br /></span>
<span style="font-size: large;">دیگر باهم نبودیم اماگاه گاهی تماس می گرفت و قهوه یا شامی می خوردیم.</span><br />
<span style="font-size: large;">همین.</span><br />
<span style="font-size: large;"><br /></span>
<span style="font-size: large;">همه چیزعجیب بود. خواستن و نخواستن توامان!</span><br />
<span style="font-size: large;">خواستم که حرف بزند. بارها وحتی روزهای بعد.</span><br />
<span style="font-size: large;">کلید گمشده ی رابطه ی ما شاید درحنجره ی اوبود. امتناع می کرد..یا بهتر اینکه نمی توانست.</span><br />
<span style="font-size: large;"></span><br />
<span style="font-size: large;">می گفت نمی توانم. نمی توانم. کاش می شد.</span><br />
<span style="font-size: large;"> مدتها بود که سکوت سنگینی بین مان بود. برایش نوشته بودم از مدتها قبل که برای من همه چیز تمام شده، که من پسری دیگر را ملاقات کرده ام واو باور نمی کرد تا به اروپا برگشتم.</span><br />
<span style="font-size: large;">برایم نوشت «برگشتی؟»</span><br />
<span style="font-size: large;">نوشتم :«آری. هم ازایران، هم از عشق تو!».</span><br />
<span style="font-size: large;"><br /></span>
<span style="font-size: large;"><br /></span>
این ترانه چه مناسبتی با حال من واین رابطه دارد.<br />
Song for Eli, Andrea BAUER<br />
<br />
https://www.youtube.com/watch?v=0pydDTyL5IA<br />
<span style="font-size: large;"><br /></span>
</div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03590347035600984538noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8741685669677433603.post-6129191005036044602015-10-31T00:39:00.000-07:002015-11-13T02:46:45.846-08:00«س»<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
وقتی رسیدیم به منزل، ازمن خواست که ده دقیقه توی ماشین بمونم وبعد بیام بالا.<br />
رفت و من هم.<br />
<br />
واردشدم. کف منزل را از ورودی تا تختواب پرازگلبرگهای رز کرده بود، باشمع های جابه جا و زیبا.<br />
فضایی رمانتیک.<br />
روی میزهم پراز شراب قرمزو آبمیوه و میوه.<br />
ازگوشه ی سالن نگاهم می کرد. آرام به طرفم آمد. بغل کرد.بویید. یک لحظه خواستم تنهاباشم.<br />
اوآن همه خواستنی بود برایم، ناگهان ....اما خالی شدم.<br />
<br />
نشستم. نشستیم. میوه خوردیم. اوشراب هم زد. من مقاومت می کردم. شراب واینها را درک نمی کنم.<br />
اصرارعاشقانه کرد.<br />
نوشیدم.<br />
به نخستین جرعه ها، به چرت وپرت گویی افتادم.<br />
گیج و منگ.<br />
بدم نیامد از این حال.<br />
نزدیکش شدم.<br />
چه بویی! همیشه خوش عطربود.<br />
آرام مرا بوسید.<br />
نخستین بوسه یمان بود. بعد از چندین ملاقات و حتی بارها تنها شدن باهم و مقاومت هردو بر نبوسیدن.<br />
<br />
شیرین و دلخواسته.<br />
ساعتها مغازله کردیم همانجا.<br />
تا بغلم زد.<br />
میان زمین وهوا و بوهای خوش لب و تن ودهانش بودم که خودرا برتختی یافتم که تا ساعتها تنم را نوازش کرد.<br />
برای تن - آمیزی آمده بود نه ارضای جسمانی.<br />
<br />
چه صبوری کرد.<br />
بوسه و سیگار و شمع و عطر و شراب وپسری خوش اندام و دلنشین.<br />
<br />
«س» آرام به زندگی ام پا گذاشت تا تمام حروف الفبا را با او برای همیشه فراموش کنم....<br />
<br />
<br /></div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03590347035600984538noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-8741685669677433603.post-64082680855992781972015-10-28T10:15:00.000-07:002015-10-30T05:56:58.686-07:00نخستین ملاقات با «ی» پس از انتظارها<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<span style="font-size: large;">دیدمش.</span><br />
<span style="font-size: large;">پس ازماهها دوری و تحمل فشار نبودنش.</span><br />
<span style="font-size: large;"><br /></span>
<span style="font-size: large;">پس از انتظارثانیه ها را کشیدن برای رسیدن نفسم به نفسش.</span><br />
<span style="font-size: large;"><br /></span>
<br />
<b>غنیمت دان اگر روزی به شادی دررسی ای دل</b><br />
<b>پس از چندین تحمل ها که زیر بار غم کردی</b><br />
<b>شب غم های سعدی را مگر هنگام روز امد</b><br />
<b>که تاریک وضعیفش چون چراغ صبحدم کردی</b><br />
<br />
<span style="font-size: large;">«ی»!</span><br />
<span style="font-size: large;"><br /></span>
<span style="font-size: large;">آمده بود به استقبالم و به دنبالم در فرودگاه امام. پروازم تاخیرداشته و او نمی دانسته. حدود چهارساعت به انتظار مانده بود.</span><br />
<span style="font-size: large;">ازپلکان طبقه ی اول به همکف می آمدم که دیدمش.</span><br />
<span style="font-size: large;">آرام و مطمئن به نظرمی آمد. پیراهنی صورتی با شلواری مشکی و به نظرم کفشی با رنگی متناسب با پیراهنش.</span><br />
<span style="font-size: large;"><br /></span>
<span style="font-size: large;">«ی».</span><br />
<span style="font-size: large;">دلم کمی مضطرب وکمی آرام بود. به سمتش رفتم. دست دادیم. درست مثل دو دیپلمات در یک دیدار نه چندان صمیمانه.</span><br />
<span style="font-size: large;">نشستیم.</span><br />
<span style="font-size: large;">درهمان فرودگاه چیزکی خورد و من فقط یک نوشیدنی کوچک.</span><br />
<span style="font-size: large;">ته لیوان را هورت کشیدم. مثل اینکه خودت فقط تنها باشی. هورتی با صدای بلند.</span><br />
<span style="font-size: large;">درآمد که عاشق این کارهایم است.</span><br />
<span style="font-size: large;"><br /></span>
<span style="font-size: large;">به راه افتادیم تا خانه اش.</span><br />
<span style="font-size: large;">سرد وبی تفاوت حرف می زدم.</span><br />
<span style="font-size: large;">انگار که به یکباره از حس او خالی شده باشم. درست مثل باتری کهنه ی موبایل. یکدفعه دیگر نایی نمانده بود.</span><br />
<span style="font-size: large;"><br /></span>
<span style="font-size: large;">میانه ی راه ناگهان دستم را گرفت و فشرد و گفت : ..عشقم....!</span><br />
<span style="font-size: large;">داغ شدم.</span><br />
<span style="font-size: large;">می خواستم همانجا ودرهمان لحظه با او همبستر شوم. نه برای سکس. برای لمس داغی پوستش.</span><br />
<span style="font-size: large;">نمی شد.</span><br />
<span style="font-size: large;"><br /></span>
<span style="font-size: large;">وباهم ماندیم چندروزی تا......</span><br />
<br /></div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03590347035600984538noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8741685669677433603.post-78007164663732808142015-07-07T14:35:00.002-07:002015-07-07T14:36:56.876-07:00ماساژ<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<span style="font-size: large;">غیرممکن بود که بامردی غربی دربستر باشم و به خوبی نبینم که او، نخست قصددارد چیزی را اهدا کند قبل ازآنکه نیت دریافت هدیه ای داشته باشد.</span><br />
<span style="font-size: large;"><br /></span>
<span style="font-size: large;">معمولا این تقدیم، ماساژ نرم و لطیف است. حالا چه موها چه صورت، چه پاها چه بدن، یا بگیر گاهی کل بدن، آن هم از پشت ورو.</span><br />
<span style="font-size: large;">حسی از توجه و احترام درزن برانگیخته می شود و مرد بسیار خواستنی تر.</span><br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br /></div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03590347035600984538noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8741685669677433603.post-85022813378106724832015-07-07T14:32:00.000-07:002015-07-07T14:32:06.830-07:00دلم و تنهایی<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<span style="font-size: large;">چی شد که اینجوری شد؟</span><br />
<span style="font-size: large;">این شبهای خنک و تازه ی تابستانی اروپایی، قدیمترها چقدر عشق به یاد بغلم می آورد اما الان ساکت و لال عین چوب خشک نشسته و مرا نگاه می کند؟</span><br />
<span style="font-size: large;">دلم دارد به خودش عادت می کند.</span><br />
<span style="font-size: large;">دارد خیلی تنهایی- دوست می شود. چه صفایی ست این سکوت مالِ خودِ خود آدم.</span><br />
<span style="font-size: large;">هرچند اقرار می کنم هنوز دست دردستی زوجها، می تواند نگاهم را دقایقی مالِ خود کند....</span><br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br /></div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03590347035600984538noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8741685669677433603.post-82624263396921621132015-07-05T13:09:00.001-07:002015-07-05T13:09:12.405-07:00بازگشت <div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<span style="font-size: large;">بدجنسی ام زده بالا و جواب اس ام اس به کسانی که نمی خواهمشان را نمی دهم.</span><br />
<span style="font-size: large;">اما من که بدجنس نبودم.</span><br />
<span style="font-size: large;">دست «ی» در کاراست. </span><br />
<span style="font-size: large;">وقتی خیلی از او خوشحالم یا خیلی ناراحتم واکنش هایم بر مردمان اطرافم اثر دارد.</span><br />
<span style="font-size: large;"><br /></span>
<span style="font-size: large;">مراقب رفتارهایمان باید باشیم وقتی مقام «معشوق» داریم.</span><br />
<span style="font-size: large;">حالا خودم را بگیر که چقدر به این روضه هایم عمل می کنم.</span><br />
<span style="font-size: large;"><br /></span>
<span style="font-size: large;"><br /></span>
<br />
<br /></div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03590347035600984538noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8741685669677433603.post-5222890997437978912015-07-05T13:07:00.000-07:002015-07-05T13:07:04.334-07:00تردید<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<span style="font-size: large;">بین قلب و عقل مانده ام.</span><br />
<span style="font-size: large;">عقل می گوید مرد غربی برای ازدواج.</span><br />
<span style="font-size: large;">قلب می گوید مرد ایرانی....</span></div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03590347035600984538noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-8741685669677433603.post-34778226208803561072015-06-29T12:21:00.002-07:002015-06-29T12:21:30.065-07:00دوست پسر سیاستمرد<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<span style="font-size: large;">اخیرا مطمئن مطمئن شدم که باید در میتینگها و جلسات عمومی احزاب شرکت کنم.</span><br />
<span style="font-size: large;">هیچ کدام از مردهایی که این روزها می بینم قاطعیت موردنیاز من رو ندارند. می خوام مردی در دنیای سیاست ملاقات کنم.</span><br />
<br />
<span style="font-size: large;">می دونم که احتمالا قابل اعتماد نیستند اما جدیت ودریک مسیر خاص بودنشون رو دوست دارم.</span><br />
<span style="font-size: large;">از قضا امروز ازحزبی که درآن عضوهستم برای یک ملاقات تماس گرفتند.اسم و فامیلش که دوست داشتنی بود و خوش نوا. </span><br />
<span style="font-size: large;"><br /></span>
<span style="font-size: large;">خبرشو می دم بهتون.</span><br />
<span style="font-size: large;"><br /></span>
<span style="font-size: large;"><br /></span>
<span style="font-size: large;"><br /></span>
<br />
<br />
<br />
<br /></div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03590347035600984538noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8741685669677433603.post-7791007705993650882015-06-29T12:18:00.001-07:002015-06-29T12:18:43.077-07:00عشوه<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<span style="font-size: large;">من عشوه کردن را در رفتار روزانه با مردها بلد نیستم. چه معشوقم باشد چه همکارم.</span><br />
<span style="font-size: large;">البته که عشوه، معنای اصیلی دارد. بیشتربا «لوس» بودن اشتباه می شود.</span><br />
<br />
<span style="font-size: large;"> </span><span style="font-size: large;">برایم سخت است. با طبعم سازگارنیست. شاید نقص باشد. شاید هم نه. نمی دانم؟ </span><br />
<span style="font-size: large;"><br /></span>
<span style="font-size: large;">عشوه در بهترین شکلش هم هرگز بیشتر از لابلای شعر وادب برایم جایی نداشته. فکر می کنم دوزبازی اش زیاد است. می خواهی اما تظاهر به نخواستن می کنی و اینها.</span><br />
<span style="font-size: large;"><br /></span>
<span style="font-size: large;">اگر معنی عشوه اما بازی کردن برای تشنه کردن باشد آن هم در جایی که می توان بازسیراب کرد خوب است. مثل داستان تشنه ساختن درشب و تختخواب، اما فُرم های دیگررا نمی فهمم زیرا که مخاطبم را آزار می دهد. </span><br />
<br />
<br />
<br />
<br /></div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03590347035600984538noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8741685669677433603.post-21602886624464631722015-06-29T12:06:00.000-07:002015-06-29T12:06:56.872-07:00پوشش زنان<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<span style="font-size: large;">امروز درایستگاه اتوبوس، همزمان با من دختران دبیرستانی زیادی ایستاده بودند. همگی قدبلند وبلوند با شرتهای بسیار کوتاه و تاپ. هیچ ماشینی بوق نزد، سرهیچ راننده ای کج نشد و هیچ ماشینی مسیرش را برای دوباره دیدن و متلک گفتن تغییرنداد.</span><br />
<span style="font-size: large;">ایمان مردها به خطر نیفتاد.</span><br />
<span style="font-size: large;">مساله ی رعایت حق زن درپوشش، تماما تربیتی ست. اینکه مردی نمی تواند از لباسهای کمی آزاد زنان، تحریک نشود این مشکل تربیت اوست و ربطی به نجابت و پاکی زن ندارد. تابستان است و طبع هواگرم. زن هم زیبا طلب. جمع این دو باهم این می شود که لباسهای شاد و نسبتا سبک بپوشد.</span><br />
<span style="font-size: large;">سبک باری لباس به معنی سبکی رفتار دختر نیست.</span><br />
<span style="font-size: large;">درآموزشهای ایرانی ما، مرد با دیدن زن، تحریک می شود و باید بلافاصله هم تحریکش را دشارژ کند درحالیکه ذات مرد با آموزش مناسب می تواند کاملا مستقل از این وضعیت باشد. </span><br />
<span style="font-size: large;"><br /></span>
<span style="font-size: large;">خیلی اززنها هم بارها شنیده ام که درتوصیف لباس زنان دیگر می گویند:«خب حالا مجبور بود این لباس چسب و تنگ رو بپوشه» یا بدتر«چی رو می خواست اثبات کنه غیراز جلف بودن خودش».</span><br />
<span style="font-size: large;"><br /></span>
<span style="font-size: large;">دوسال پیش درتهران به یک مهمانی دعوت شدم. مهمانی دوستانه-خانوادگی بود و من جز میزبان، کسی را نمی شناختم. قرارشد دختری از دوستانم مرا همراهی کند. پیراهنم یقه ی شلی داشت و بند سوتین سمت راستم دیده می شد. برای دوستم خیلی عجیب بود که من دست به چنین انتخابی زده ام؛ آن هم درعصرانه ی فامیلی نه یک پارتی.</span><br />
<span style="font-size: large;">و برای من عجیب بود که اگرپیش از هراقدام و مانیفست و تلاش برای احقاق حقوق زن، مساله ی «اختیارزن» در ذهن خود زنان تحصیل کرده حل نشده باشد چگونه می توان به اصلاح نگاه و ذهن مردان دست زد.</span><br />
<span style="font-size: large;"><br /></span>
<span style="font-size: large;"><br /></span>
<span style="font-size: large;"><br /></span></div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03590347035600984538noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-8741685669677433603.post-78649182125444405622015-06-29T12:03:00.000-07:002015-06-29T12:03:37.192-07:00پسر اسپانیایی<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<span style="font-size: large;">با یک پسر اسپانیایی مدتیست چت می کنم. باسواد و کنجکاواست. هرچه دلم را چرخیدم دیدم نمی توانم با او دوست شوم. تمام فکرم معطوفِ معشوقِ اصلی ام است.</span><br />
<span style="font-size: large;">گفتمش.</span><br />
<span style="font-size: large;">برآشفت.</span><br />
<span style="font-size: large;">گفتم که نمی توانم از علاقه ای که به «ی» دارم دست بکشم هرچند به دلایل عقلی می دانم که بهتر است رابطه با اورا تمام کنم.با این حال اما پیشنهاد کردم دوستان اجتماعی باقی بمانیم.</span><br />
<span style="font-size: large;">رفت.</span><br />
<span style="font-size: large;">خوشحال شدم از رفتنش.بیشتر به خاطر خودش.</span><br />
<span style="font-size: large;">دیروزپیام فرستاده بود که با من دوست معمولی می ماند وصبر می کند تا نتیجه ی رابطه ام با «ی» معلوم شود.</span><br />
<span style="font-size: large;">خیلی کوتاه وفقط یکبارتا به حال هم را دیده ایم آن هم در یک مهمانی دوستانه. </span><br />
<span style="font-size: large;">بیشتر با صدا و پیام هم را می شناسیم.این حد ازرواداری یا شاید هم عدم وابستگی مطلق به کسی در رابطه، برای من نویدکشف دنیای جدیدی است که درآن رابطه، تملک نیست.</span><br />
<span style="font-size: large;"><br /></span>
<span style="font-size: large;">هنوزجوابی نداده ام. یابهتر است بگویم هنوزجوابی نیافته ام تا بگویمش!</span><br />
<br />
<br />
<br />
<br /></div>
Anonymoushttp://www.blogger.com/profile/03590347035600984538noreply@blogger.com0