۱۳۹۴ آبان ۹, شنبه

«س»

وقتی رسیدیم به منزل، ازمن خواست که ده دقیقه توی ماشین بمونم وبعد بیام بالا.
رفت و من هم.

واردشدم. کف منزل را از ورودی تا تختواب پرازگلبرگهای رز کرده بود، باشمع های جابه جا و زیبا.
فضایی رمانتیک.
روی میزهم پراز شراب قرمزو آبمیوه و میوه.
ازگوشه ی سالن نگاهم می کرد. آرام به طرفم آمد. بغل کرد.بویید. یک لحظه خواستم تنهاباشم.
اوآن همه خواستنی بود برایم، ناگهان ....اما خالی شدم.

نشستم. نشستیم. میوه خوردیم. اوشراب هم زد. من مقاومت می کردم. شراب واینها را درک نمی کنم.
اصرارعاشقانه کرد.
نوشیدم.
به نخستین جرعه ها، به چرت وپرت گویی افتادم.
گیج و منگ.
بدم نیامد از این حال.
نزدیکش شدم.
چه بویی! همیشه خوش عطربود.
آرام مرا بوسید.
نخستین بوسه یمان بود. بعد از چندین ملاقات و حتی بارها تنها شدن باهم و مقاومت هردو بر نبوسیدن.

شیرین و دلخواسته.
ساعتها مغازله کردیم همانجا.
تا بغلم زد.
میان زمین وهوا و بوهای خوش لب و تن ودهانش بودم که خودرا برتختی یافتم که تا ساعتها تنم را نوازش کرد.
برای تن - آمیزی آمده بود نه ارضای جسمانی.

چه صبوری کرد.
بوسه و سیگار و شمع و عطر و شراب وپسری خوش اندام و دلنشین.

«س» آرام به زندگی ام پا گذاشت تا تمام حروف الفبا را با او برای همیشه فراموش کنم....


۱۳۹۴ آبان ۶, چهارشنبه

نخستین ملاقات با «ی» پس از انتظارها

دیدمش.
پس ازماهها دوری و تحمل فشار نبودنش.

پس از انتظارثانیه ها را کشیدن برای رسیدن نفسم به نفسش.


غنیمت دان اگر روزی به شادی دررسی ای دل
پس از چندین تحمل ها که زیر بار غم کردی
شب غم های سعدی را مگر هنگام روز امد
که تاریک وضعیفش چون چراغ صبحدم کردی

«ی»!

آمده بود به استقبالم و به دنبالم در فرودگاه امام. پروازم تاخیرداشته و او نمی دانسته. حدود چهارساعت به انتظار مانده بود.
ازپلکان طبقه ی اول به همکف می آمدم که دیدمش.
آرام و مطمئن به نظرمی آمد. پیراهنی صورتی با شلواری مشکی و به نظرم کفشی با رنگی متناسب با پیراهنش.

«ی».
دلم کمی مضطرب وکمی آرام بود. به سمتش رفتم. دست دادیم. درست مثل دو دیپلمات در یک دیدار نه چندان صمیمانه.
نشستیم.
درهمان فرودگاه چیزکی خورد و من فقط یک نوشیدنی کوچک.
ته لیوان را هورت کشیدم. مثل اینکه خودت فقط تنها باشی. هورتی با صدای بلند.
درآمد که عاشق این کارهایم است.

به راه افتادیم تا خانه اش.
سرد وبی تفاوت حرف می زدم.
انگار که به یکباره از حس او خالی شده باشم. درست مثل باتری کهنه ی موبایل. یکدفعه دیگر نایی نمانده بود.

میانه ی راه ناگهان دستم را گرفت و فشرد و گفت : ..عشقم....!
داغ شدم.
می خواستم همانجا ودرهمان لحظه با او همبستر شوم. نه برای سکس. برای لمس داغی پوستش.
نمی شد.

وباهم ماندیم چندروزی تا......