۱۳۹۴ خرداد ۲۷, چهارشنبه

پسرباکره

یکی از بهترین معشوقان من، پسری بود با ملیت دو- سه گانه که تازه در کشورچهارمی بزرگ شده بود. مدتی نسبتا طولانی، حدود سه سال و اندی با هم دررابطه بودیم.

از من کوچکتر بود. بسیار باسواد و مهربان و خلاصه ی همه ی مهربانی هایی که از یک آدم انتظار می  رود. قدبلند و خوش سیما.تمام عمرش را به مطالعه گذرانده بود و تنهایک بار عاشق دختری شده بود. دوست دختری با تجربه ی غیرهم - آغوشی.

من نخستین دختری بودم که اورا به بدنم دعوت کردم. در یک ظهرتابستانی، درمنزل دوستی بودیم. دوستی نابینا. ناهارخوردیم و دوستش به طبقه ی بالا برای استراحت رفت. ما به اتاقی در همان طبقه.

شعر خواندیم کمی. بوسه ام کرد. کم و سپس کم کم خیلی زیاد. خنده ام گرفته بود. باصدای بلند.از خنده هایم جان می گرفت و بیشتر در من حلقه می زد. از شدت خنده و شعر و شعف؛ پهن شدیم. گردنم را آرام آرام بوسید و بویید. گاز گرفت. جیغ کوتاهی کشیدم. حالت چهره اش متغیر شد. جدی تر. لبهایم را نشانه رفت. حریصانه می بوسید.

به سینه هایم رفت، با آرامشی محض و شروع به جویدن آرام نوکشان کرد. تمام تمرکزش سینه ای بود که دربرابر چشمانش گسترده بود. مثل یک پروژه ی تحقیقاتی که همه ی عمر بدان پرداخته بود.

چنان طولانی وشیرین، سینه هایم را نوازش می کرد و می بویید و می جوید که قرار نداشتم. آرام بود و آرامِ من را ربوده بود. تقریبا فریاد می زدم از زور هیجان. بعد از زمانی طولانی، ناگهان سرش را با قدرت تمام بلند کردم و گفتم:«من سکس می خوام». 
بی هیچ حرکت خاص و غیر طبیعی ای به من گفت:«تا حالا سکس نکردم؛ بلد نیستم!»
چنان بی تحمل بودم که گفتم:«یادمی گیری»

او به آرامی به من وارد شد.

***
روزهای بعدش برایم ای میل نوشت. دوخط ساده:
«من با تو باکرگی ام را ازدست دادم؛ با من بمان»....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر